در سردسيري از منِ بيهوده وقتي که پوچ و خسته و دلسردمشبها شبيه خواب و خيال انگار تب ميکند تن تو در آغوشم
تکثير ميشوند و نميميرند سلولهاي خاطرهات در منانگار مانده چشم تو در چشمم لحن صداي گرمِ تو در گوشم
هرچند زير اينهمه خاکستر، آتش بگير و شعله بکش در منحتي پس از گذشت هزاران سال روشن شو اي ستاره خاموشم...بعد از تو شايد عاقبتِ من نيز مانند خواجه حافظِ شيراز استمن زندهام به شعر و پس از مرگم مردُم نميکنند فراموشم
مرحوم نجمه زارع..