سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الهه نور


گفتم : چیزی بخوان .
گفت : شرمنده ام .
یک سال است چیزی نگفته ام
گفتم : برای عاطفه ای که در ما مرده است .
رحم الله لمن یقرا الفاتحه مع الصلوات

امسال شعرها چنگی به دل نزد . 

 رباعی ها مثل هم بود .

بعضی خودشان را کشف کردند .
بعضی خودشان را باور کردند . بعضی خودشان را گم کردند

و بعضی در مصاحبه هایشان خود کشی کردند

شاعران پروازی - هتل بازی - آدم های از خود راضی - دکه های سکه سازی - اصلا مردم حق دارند کاسه انوری را بر سرتان خورد کنند .
کارمندان هنر فقط گزارش کار پر می کنند . 

 وقتی تابوت عاطفه بر زمین مانده بود جمعی به جیغ بنفش می اندیشیدند - وبرای کشف زوزه صورتی - هفت مرتبه الیوت و اکتاویوپاز را ورق می زدند . - چقدر وقت ما آدامسهای بادکنکی شد
بعضی شعرهایشان را - به مینا و آیدا و سوزی تقدیم می کردند .
احمق تر ها برای گرفتن نوبل به شبکه های بی بی سی و واشنگتن دخیل می بستند .
امروز هم بینش هنرمندان از سقف تالارها بالاتر نمی رود .
بهار برای مردم آواز می خواند .  خدا برای مردم نقاشی می کشد .
نقاشها فکر می کنند زندگی یعنی فتح قله پیکاسو

خطاطها برای خدا خط و نشان می کشند
قصه نویسهای شنگول در زمستان هم حبه انگور می خورند
شاعران را میل جاودانه شدن کور کرده است

 می ترسم روزی بنام تمدن به گردن برخی زنگوله بیندازند 

 می تر سم شلوارهای جین و چارلی کار دستمان بدهد  و شکلات های انگلیسی دهانمان را ببندد

گاو ها ی چشم چران آزادانه در خیابان می چرند .
پسر خوانده های مایکل جکسون به دانشگاه می روند .انیشتین بی خوابگاه می ماند

دیوار مسافر خانه های ناصر خسرو - فرمول نسبیت را از بر می کند
با این همه در دانشگاه ما یک استاد ننر پاپیون می زند و فرانسه صحبت می کند .
شعرای سبک قصیده وعینک برای اهل قبور شعر میخوانند .
بوفالوهای آمریکا خلیج را شخم می زنند .
برادرم با پوتینهای کهنه سربازیش بسیج می شود مادرم آب و قران می آورد  اما بعضی خاطرشان جمع است که ناوگان آمریکا به استخرهای سر پوشیدشان کار ندارد .
کامبیز خان دوست دارد پسرش را آلفرد صدا کند آلفرد فکر می کند از دماغ فیل افتاده است .
برای همین می خواهد به هندوستان پناهنده شود !
گیتی گیتار را تر جیح می دهد .
سوزی بی آنکه خجالت بکشد - نامه های بوی فرندش را برای مادرش می خواند .
رادیو از ماووت می گوید  مادرم آماده می شود به بهشت زهرا می رود .
امروز پسر همسایه مان شهید شد - اما این باعث نمی شود که ساسان دوستش را به قهوه و اسب سواری دعوت نکند
و برای سگش بستنی نخرد .
شاپور خان اما عاشق فیلم های سرخپوستی ست - و این را از افتخاراتش می داند - که در آمریکا همبرگر را درست تلفظ می کرده است
به خانه برمی گردم - تلویزیون دعای نامها و نشانه ها دارد 
بعضی اوقات خاموشی هم چیز بدی نیست
امسال به ساعتهای کاسیو اعتماد کردیم  و نماز صبحمان قضا شد .
امسال متولی های امام زاده و مسجد  با هم مسابقه گذاشتند  و همه  از رساله امام یک جور سوال دادند .
شرکت های ثبت نشده - سیاست بازان لرد مستضعف - جیب برهای با جواز - غولهای پوشیده در لباس مذاهب  خجالت هم چیز نایابی است
باند ارتشا - باند زنا - اصلا گور پدر مال دنیا -
ریاضت کش به ویلایی بسازد
باری هر چه می کشیم - از دست مرغ و بنز و ویلاست .
ما هر چه می کشیم از اینهاست .
اصلا با این طرح چطورید ؟ - جان دادن از ما - طرح اقتصادی از شما
بیا به آفتابی نهج البلاغه برگردیم .
مولا ویلا نداشت .
معاویه کاخ سبز داشت - پیامبر سنگ به شکمش می بست .
امام سیب زمینی می خورد

البته به شما توهین نشود .
بعضی برای جنگ شعار میدهند  و خودشان از جاده شمال به جبهه می روند

اردوگاه های فلسطینی را نگاه کن - ابوالفضل با مشک تشنه بر می گردد - صدای گریه رقیه را می شنوی
راستی یاد شهیدان بیت المقدس بخیر - جهان آرا که بود ؟ حاج همت که بود
حاج عباس از مال دنیا یک قران جیبی داشت - شهید خرازی - شهید نوری - شهیدان گمنام - بی یادنامه - بی سنگ قبر .
عاصمی پودر شد .
یوسف نوشته بود : خدایا یوسف هم شهید شد - اورا بیامرز .
اسماعیل وصیت کرد روی قبرش بنویسند :
پر کاهی تقدیم به آستان الهی
امسال هیچ شاعری با حلق اسماعیل همصدا نشد - راستی شماره قطعه شهدا چند بود
مادرم دفترچه خدمات درمانی ندارد - و همیشه ابوالفضل به دادش می رسد .
او برای شهیدان اشک می ریزد - حلوا می پزد - و به ما یاد می دهد که چگونه شبهای جمعه - با چها رقاشق حلوای نذری سیر شویم
او قبر شهیدان را با دست می شوید .
او نمی داند کادیلاک چه جانوریست - و داخل هواپیما چه شکلی است
اما خوب می داند - که شمشیر امام حسین از طلا نبوده است .
و امام زمان در جزیره خضرا نیست .
او قلبش برای انقلاب می تپد - و هر شب دعا می کند که پیروزی با امام باشد .
و آقا بیاید .
والسلام .

در روزگار قحطی وجدان :
و امسال سال قحطی عاطفه ها بود -
سالی که با یک سماور برقی متمدن شدیم و یاد گرفتیم بگوئیم : مرسی عالیجناب !
جنگ که تمام شد عمو فرانک از فرانسه برگشت - هنرمندان برای گاو مشت حسن رمان نوشتند - و بر اساس یه قل دو قل - آخرین فیلمشان را ساختند .
وقتی دندان عقلمان عاریه ای باشد - باید هم عکس هنر پیشه ها را بزرگ کنند - و برای سردمداران یونسکو - برای حفظ پرستیژ حافظ - عکس شهیدان دانشگاه را جمع کنند –

 و روزنامه ها بنویسند : خانم ها برای تناسب اندام از یوگا استفاده کنند .
بیا بی خیال باشیم - در روز گار جوک و غیبت - روزگار آدمهای لاابالی - بیا به امام زاده داود برویم - کبابش معرکه است
بیا به فکر تمدن باشیم - وقتی تابوت شهید نمی آید .
این همه خون حجامت ملت بود

همسایه بغلی ما شخص شریفی است - با ??? متر بنا - به دنیا اعتقاد ندارد - یک پایش این دنیاست - یک پایش آن دنیا - او از ولا الضالین همه ایراد می گیرد .
هر وقت جنگ جدی می شد - به جبهه می رفت - و یک تغار آب پرتقال تگری می خورد
او از خدا چند هزار رکعت طلبکار است - و خاطر خواه جیب های بر آمده است - بی خبر از همه جا - برای بنیاد نبوت صلوات می فرستد - و گاه مارکوس را محکوم می کند - تا سیاستش عین دیانتش باشد !!!!!
بگذار اندیشه های شاعری دق مرگ شود
بگذار چانه شاعری درد بگیرد
قانون ماست مالی شود
بگذار حاج آقا برای امام حسین بوقلمون بکشد
بگذار صغری سر بچه هایش را
با سیراب و شیردان گرم کند
زینب همچنان پیه آب کند
مادر سه شهید دق کند
امام خون دل بخورد
حلیمه به خاک سیاه بشیند
و حاج آقا صیغه چهاردهمش را بخواند
خدایا به ما اسلام ناب آمریکائی عطا کن - تا از هر اتهامی مبرا باشیم .

علیرضا قزوه

فکر می کنید این اثر مال چه سالی است؟ 1366.

 ولی خیلی امروزی می زنه.

 

من اصلا سیاسی نیستم تبلیغ هم نمی کنم که نخست وزیر اون سالها کی بود.


نوشته شده در جمعه 88/3/8ساعت 3:18 عصر توسط نجمه السادات هاشمی| نظرات ( ) |

لحظات آخری نعش کشی خودم تو راهرو نمایشگاه بود  و متاسفانه  برخورد با نامحرمایی که  جزء لاینفکش بود.

مطمئن بودم  نشر شانی آخرین غرفه ایه که سر می زنم، "خانمی که شما باشید" رو برداشتم و مثل اینکه آدم بخواد

میوه سوا کنه سبک سنگین کردم و یکی از انگشتامو از تو نایلونایی که هرکدوم تو یه انگشت بود بیرون کشیدم..

جلد کتابو باز کردم و تو شناسنامه دیدم قیمت: 1700. به فروشنده گفتم آقا کتاب به این لاغری، چه خبره 1700؟

فروشنده روشو برگردوند عقب و گفت: آقای عسکری می پرسن کتاب به این لاغری چرا اینقدر گرون؟

خستگی یه طرف، خجالت از این سوتی هم یه طرف، مادر! کمرم خم شد دستپاچه گفتم سلام ببخشید من ..من خیلی دنبال کتابتون بودم و فکر کردم الان دیگه از پا میفتم..حالا مجبورم برای ماسمالی کردن امضا اول کتاب رو هم از ایشون  بخوام و به پاهام فرمان بدم منو بکشه ببره از سالن بیرون.

 

 


نوشته شده در دوشنبه 88/2/21ساعت 10:0 صبح توسط نجمه السادات هاشمی| نظرات ( ) |